تصور کن؛ کسی را داشتهای که همیشه از دور و نزدیک حواسش به تو بوده. غمگین که میشدی، آغوشش به روی تو باز بوده تا تسلایت دهد. پریشان که میشدی، همدمت بوده تا آرامت کند. هرازگاه پیامی، نشانهای، اشارهای میفرستاده که من هستم. و تو، مثل ماهی غرق در آب، فراموش میکردهای این حضور بیمنت همیشگیاش از سر علاقهی اوست، نه شایستگیات.
در همهی این ایام، کم نبوده که نادیدهاش بگیری، حتی بیوفایی کنی، ولی هر بار که خواستی، او بوده، چنان بوده که حس کردهای او را داشتهای. و بعد که هوای هر کسی را تجربه کردی و جفاها دیدی و پرسهزنیهایت تمام شد، یادت میآید کسی بوده که تمام این ایام فراموشت نکرده است. شرمنده و عذرخواه، برایش میگویی: «چگونه تو را از یاد برم که همیشه به یادم بودهای؟»